روزهایم را
مچاله می کنم و پرت می کنم کنج اتاق
و به اتوبوسی که
مادرم را بدوش می کشید و
از این طرف شهر به آن طرف شهر می برد
به غربت و تنهایی
و گوشه ی چادری که پاره بود و به دندان می گرفت
و مرا آبستن بود .. فکر می کنم ...
هر کجای این شهر که دست می گذارم آبستن است
و خیابانها نمی فهمند چگونه مردی جوانی اش را دست گرفته
و گوشه ی خیابان شیشه ماشین مرا می کوبد !
این شهر لعنتی
خیابانهایی که دستش را در دستم می گذارد
با من گریه می کند
راه می رود
می ترسد
هر روز شاهد
زنان آبستن و تنهایی است
که جوانیشان را بغض می کنند
خفه می شوند
و فریادشان بگوش شوهرانشان نمی رسد
من از زیر پوست این شهر با تو حرف می زنم