290

روزه و روزگار دیگه .. هیچ کاریشم نمیشه کرد. باید گورتو گم کنی و مثه همیشه کوله ات رو بندازی رو دوشتُ بذاری بری ! چندان فرقیم نمیکنه که نگات به سنگفرش خیابونا باشه یا آدما و شخصیتهای متزلزشون که هر چه زمان میگذره تو به عقایدت بیشتر ایمان میاریُ به خودت میبالی که چیزائی رو میفهمی که دیگرون بعداً بهش می رسن ! که البته این مسئله برای خود آدم کمی آزار دهنده است ... 

بهتره که بری و یه کارای عقب افتاده ات برسی و بفکر سلامتی دندونا و جسمت باشی و بذاری احمقا رو به حال خودشون که دیر نیست روزگاری که به پشت دستشون می زننُ هی حسرت گذاشته و کاراشون رو می خورن ... اینکه بازم داری به برنامه ی شنا کردنتُ و کارت گرفتنُ و ثبت نام فکر می کنی خودش جای بسی امیدواریه ... اینکه تو حرفـــــــــــ برا گفتن داریُ و آروم آروم حرفاتُ از رسانه های مختلف، خودشون می خونن و میشنون و چه بخوان و چه نخوان به همون سمتُ سو هل داده میشن !! اینکه اخبار موفقیت های پی در پی ات تو عرصه علاقمندیهات به گوششون میرسه، برات کافیه !

نظرات 6 + ارسال نظر
... 1390,10,03 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.successking.blogfa.com/

سلام
اوضاع انگار بد نیست.
خدا را شکر که خوبی / که امیدواری

ش ا د ب ا ش ی د

... 1390,10,03 ساعت 01:42 ب.ظ http://www.successking.blogfa.com/

http://baroonkhorde.blogsky.com/

... 1390,10,03 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.successking.blogfa.com/

سلام
انگار اوضاع بد نیست
خدا راشکگر که خوبی/که امیدواری

ش ا د ب ا ش ی د

نسرین 1390,10,03 ساعت 04:47 ب.ظ


با سکوتی لب من

بسته پیمان صبور

زیر خورشید نگاهی که از او می سوزم

و به نفرت بسته است

شعله در شعله من



زیر این ابر فریب

که بدو دوخته چشم

عطش خاطر این سوخته تن



زیر این خنده پاک

ورد جادوگر کین

که به پای گذرم بسته رسن



آه!

دوستان دشمن با من

مهربانان در جنگ



همرهان بی وفا

یک دلان ناهمرنگ...



من ز خود می سوزم

همچو خون من کاندر تب من



بی که فریادی ازین قلب صبور

بچکد در شب من

بسته پیمان گویی

با سکوتی لب من!

احمد شاملو

نسرین 1390,10,03 ساعت 04:52 ب.ظ

همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید؟

روی این آبی آرام بلند

که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال



چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری!



نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.



من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

میبینم

من به این جمله نمی اندیشم!



به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم.



همه جا

همه وقت

من به هرحال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند!



تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان



در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

نسرین 1390,10,03 ساعت 04:57 ب.ظ

ما نیز روزگاری

لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین‌پیش‌تَرَک

هم در این‌جای ایستاده بودیم

بر این سیّاره بر این خاک

در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ

در حریر ِ ظلمات، در کتان ِ آفتاب

در ایوان ِ گسترده‌ی مهتاب

در تارهای باران

در شادَرْوان ِ بوران

در حجله‌ی شادی

در حصار ِ اندوه




تنها با خود

تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ




ما نیز گذشته‌ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجال ِ تنگ ِ سالی چند

هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک‌پای یا گران‌بار

آزاد یا گرفتار




ما نیز روزگاری

آری.




آری

ما نیز روزگاری . . .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد