284

گوشه تک تک برگه های تقویم سبز رنگ جیبیم رو یه رمان سیاه بستم و عزادار همه روزام ! چه نوروز باشن و چه نباشن ! اینجا شب یلدا با شب عید با شب عاشورا هیچ فرقی نمی کنه عزیزم !

283

حالا دیگه این توئی و اینم بقیه راهی که چشم دوخته به تو ! توئی که حتی نمی دونی جای این جاده واستادی .. توئی که دیگه حالت از هر چه جاده و راهه بهم می خوره، توئی که فقط چشمت بع دهن آدمای تو کافست که دود سیگاری که از دهنشون بیرون میآد چقدر پیچ و تاب میخوره و تو کجای این پیچ تاب زندگی لعنتی هستی که لحظه لحظه تو رو به گا داده ! توئی که دوست داری سرتم مثه همین دودای پیچیده تو کافه اونقدر بچرخه که بترکه و محو بشه ! توئی که دوس داری تنهائی خودت رو لابلای همین آدمای تو کافه بگذرونی و فقط به روزا و سالای از دست رفتت فکر کنی که « سگ مذهب آشغال ! کجای محاسبات زندگیت اشتباه شد و کجا چرتکت رو بد و ناجور انداختی که حالا روحت و وجودت شده مثه چکای برگشتی که سَنّار ارزش مادی نداره و وختی می بینیش یاد همه بدهکارایی می افتی که حتی چک هم بشون ندادی » ! که حالا بسط نشستی و دوس داری واسه قدوم مبارک و خوش یمن حضرت عزرائیل فرش قرمزی پهن کنی و یه گاو خوشگل هیکلی ماده هو گذاشتی کنار دستت که به پاش قزبونی کنی ! که دیگه نه عرررر زدنات فایده ای داره و نه گریه ها و بی خوابی های شبونه ای که جدیدا با ارواح خبیثه و طیبه گاها به اشتراک گذاشتیشون .. که حالا فقط دوس داری مثه یه بت عیار به هر شکل و فرمی دربیای تا این گذشته تخمیت رو لحظه ای فراموش کنی و این زنچیر لعنتی که بسته شده به دست و پا و روح و جسمت پاره کنیش .. که لابلای سلول سلول بدنت، تک تک رگهای خونی که تو وجود و جسمته، پشت دونه دونه موهای مردونه تنت، زیر لایه اول پوستت و خلاصه همه اونچه که « مهدی » رو تشکیل داده، زجر و درد ممزوج شده و تو هم  هیچ کاریش نمی تونی بکنی ...