ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه زهر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت، اما…آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
کشاندت به خواری؟! به رویش نیاور
خطا کرده؟ آری؟ به رویش نیاور
اگر قلب آیینه ات را شکسته
تو قدر غباری به رویش نیاور
دل من، اگر سنگدل بود و ساکت
تو که آبشاری به رویش نیاور
اگر شادی هر شبت را گرفته
تو غم را که داری! به رویش نیاور
تو که بار آخر قسم خورده بودی
به رویش نیاری... به رویش نیاور...
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما…آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
این یکی بد نبود ..