437

روزا و هفته ها و ماهها و سالها به هر شکل و ترتیبی که شده می گذرند .. دقایقی که برات اندازه همه سالهای زندگیت ارزش دارند .. ساعتهایی که به اندازه ثانیه ای کوتاه میشن برات ! ماههایی که برات یک قرن طول می کشه و تو همش منتظری ! سالهایی که گذشتن و نگذشتنش برات چندانم تفاوتی نداره و تو آرزو داری فقط اونچه که ازش می ترسی، این روزگار نامرد سرت نیاره و .. اما همیشه تجربه خلاف این موضوع رو ثابت کرده و از هرچی که می ترسی سرت میآد .. خاطرات زشت و زیبا - بحثها و دعواها - معاشقانه ها و اشکها و و و .. همه در درونت مثل یه چشمه می جوشه و این ذهن توئه که همیشه عینهو خروس بی محله .. که همیشه و در همه حال باید زجرت بده، آزارت بده و مثه یک سگ هار، بپّره بهت و گازت بگیره و جراحتش هم، مدتها بات بمونه .. یادمه داشتم با یکی از بچه ها حرف می زدم و بهش می گفتم : تو همه زندگیت احدی رو برای خودت بُت نکن که اینکارو کردی، فردا خودت میشی بت شکن ! یه روزی میرسه که این بتی رو که خودت با دستای خودت شاختیش، اندام به اندام خوردش خواهی کرد ! سعی کن تو زندگیت همیشه خدا واقع بین باشی نه ایده آل بین که اگه ایده آلیست باشی، روزگار آنچنان می گادت که تا نفس می کشی فراموشت نمیشه !! بهش گفتم : بیخود نیست گفتند خیر الامور اوسطها ! همیشه و در همه حال میانه رو باشیم و راه اعتدال و میانه رو در پیش بگیریم که نه خودمون رو داغون کنیم و نه با احساس ملت بازی کنیم و نه شعار بدیم که بعدا زر ِمفت تلقّی بشه و نه الکی و از رو هوس قربون صدقه بریم که فردا بجای همه اونا، فحشایی جاشو خواهد گرفت که تو مخیّلتم نمی گنجه که روزی روزگاری تو اینا رو بگی ! 

آره خوب .. می گذره ! مگه نه ؟ خوب یا بد ! بالاخره که یک روز همه چی تموم میشه و میریم سینه قبرستون و با مشتی خاک هم آغوش می شیم .. پس رفت و آمدها چرا باید اینقدر عذابمون بده ؟ چرا باید له و لوردمون کنه ؟ چرا باید هر روز آش و لاش تر از دیروز بشیم ؟ چرا یکی رو می بریمش بالای برج میلاد و بعدم خودمون با دستای خودمون، از پشت، با نامردی تموم، پرتش می کنیم پایین تا تک تک دنده ها و استخوناش خورد بشه ؟؟؟!! 

چرا .. ؟

چـــرا .. ؟ 

چــــــرا ... ؟ 

چـــــــــــرا .... ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
... 1390,12,25 ساعت 12:19 ق.ظ http://successking.blogfa.com/

راست می گی
واقعا چرا ؟ ..

میدانی باران خورده ؟
دنیا ، آگاهی تو را از نسبت به خودش بر نمی تابد ... بخاطر همین است که درد بی ثباتیش می اندازد در جانت . میخواهد فهم تو را حجاب جانت کند .
می فهمم این فراز و فرود روزگار را می فهمم . من نیز در سینونسهایش گیر افتاده ام و به زمین خورده ام . گره زده ام خودم را تا گرهی گشوده ام .
باید از پنجره محبت دیگران بال گرفتن نه نشستن و تکیه دادن بر لبه و وبال شدن . وبعد سقوط و بعدتر تباهی و فحش و نفرین و لعنت.

کیمیا 1391,03,13 ساعت 09:30 ب.ظ

کاش منه خر اینو بفهمم...خودمو بکشم وسط!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد