دخترم !
گفتی ..
خودت گفتی بابایی که ردِّ هر آنچه که رفت نباید گرفت ..
پس از آنچه که رفته است نگــــــو ... !
بگذار از آنچه که می آید بگویم ..
از روزگـــــــار پـــــرگلایه ..
از آنچه مــــــرا دلتنگ کرده است
از آنچه مــــــرا در خود شکستــــه است
بگذارید باز از بابـــــــایی بگویم
از کسی که از دل دخترش بی خبر است .. !!
بابایـــــــــی ....
به بویت قســـــم ..
قـــــــــــــــــــ ســـــــــــــــــــ مـــــــــــــــــــ ...
خـــــــــــــــــ ســـــــــــــــــــ تــــــــــــــــــــ ه ام !!
دیگر چشمهایم اشکــــــی ندارد برای ریختن ..
دیگر از این همه واهمــــــه پکیده ام .. پکیـــــــــده ام .... !!!
می فهمــــــــــــی ؟!
گفتم ...
سعی می کنم جون بابایی من من محیای شنیدم بگوووووو ...
که دوست دارم درخت سبزی باشم که تو میان جانش آتش می زنی ...
که دوست دارم از سایه سرد گلدسته ها،
از آبی آرام نقش و نگارهایشان رهایم کنی و آتش در این گلستان سبز بزنی ...
و حال ..
من ..
با تو .. !
آتش پرستم و از سایه ها بی زار ...