280

سرم که درد میگیرد ... 

بالا میارم از عصبانیت !

۲۷۹

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود


راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود


دل چو از پیر خرد نقل معانی می کرد

عشق میگفت بشرح آنچه بر او مشکل بود


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل ما باطل بود


دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم

خُم میدیدم خون در دل و پا در گِل بود


بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسئله لا یعقل بود


آه از این جور و تطاول که درین دامگه است

واه از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود

...