442

سرتو به پشتی ماشین تکیه می دی و پاتو رو پدال گاز فشــــــــــــارررر می دی .. می دونی که ؟ عاشق سفرای شبونه ام .. شبای سردی که چشمم رو بدوزم به جاده و کناره اش که برف، بادکوبه می شه تو جاده .. شبایی که تو پیچ و خم جاده ها گم شم و برم ! فقط برم و از این شهر پر از کثافت برم بیرون .. حالا اتوبان قم شده، یا نه ! جاده چالوس که به سمت سیاه بیشه که می رسم، آروم آروم از بهمن و کندوانش می ترسم .. 

خوب بودا ! پیپم رو می گم ... مامان که دیده بود، برگشت گفت : باریکـــــ ! داری جدی جدی راه می افتیا .. جدا خجالت نمی کشی ؟ ادکلنت رو هم با دود کاپتن بلکت ست می کنی ؟ منم می گفتم ، نه مامان ! پیپ که مال من نیست ! مال یکی از همکاراس که تو ماشین جا مونده .. من سیگــــــاررر هم دیگه نمی کشم .. بنده خدا مامان هم که اراجیف ما رو باور نمی کرد و فقط به رومون نمی آورد .. می زنم دنده 3 و با دستام با این آهنگ هومن راد ضرب می گیرم و حال می کنم که یه دفعه لاستیک ماشین سر می خوره رو برفای کناره جاده .. منم که اونقد گشادم که با این هوا، زنجیر منجیرم نبستم .. اما بازم با یه دستی جم می کنم و ادامه می دم ..  

یادم میاد شش فت سال پیش که بابا هنوز ماشینشو عوض نکرده بود، یه شب ساعت 11 زدم به جاده هراز و تا آمل رفتم .. رفتم محمود آباد کنار ساحل .. ساعت حدودای بود که تلفنم زنگ زد که مهدی ! کجایی تو ؟ گفتم تا شب میام خونه .. رفتم خوابگاه برا امتحانام ... چه آتیش خوبی درست کرده بودم .. چه حالی میدادا .. ولوم ضبط ملایم بود و جیپسی کینگ می خوند و منم همینطوری حال می کردم و رو صندلی عقب دراز کشیده بودم .. چقدد اونوقتا سیگـــــــــــاررر می کشیدم .. یادش که می افتم کُپ می کنم که عجب ریه خر کاری داشتم که عفونت نکردد ! روزانه یه پاکت وینستون قرمز پایه بلند امریکایی .. پارسالم تو اون دوره لعنتی، بلک استون و جیولز می کشیدم، اما خب دیگه . الان نه ..رسیدم شهرستونک .. میزنم کنار ! چه بادی میآد .. یخ کردم .. منم که سوسول و سرمایی، تی شرته تنمه پشت فرمون .. کاپشنه رو تنم می کنم و زیپشم تا ته بالا .. می رم کنار آب ! و ... 

امروز محمد و احسان می گفتند : ایام عید رو با هم بریم بچرخیم .. ! بیا که حال و هوات عوض شه .. این چند وقته خیلی شکسته شدی ! چند سالی بود احسان رو ندیده بودم .. احسان هفت ماهه که بابا شده ! گفت بعنوان کمک من بیا بریم .. میریم فرانسه و انگلیس .. چین و ماکائو هم میریم .. دستمو که نیگا می کنم میبینم پاره شده .. لای انگشتای یخ زدم که دیگه خم نمی شن، خون سفت شده داره می زنه بیرون .. سنگه رو اونقدددد فشار دادم تو دستم که انگشت دومی و وسطی رو پاره کرد .. بهش گفتم : احسان جون ! شما خوش باشین انگار ما خوشیم .. من نمی تونم بیام .. برین حال کنین .... 

هی فک می کنم که چادرمو علمش کنم یا نه ؟ تو این سرما آخه کدوم خری ماشین گرمو ول می کنه و میچپه تو چادر ؟؟ ول کن بابا .. متشین قفل می کنم و شروع میکنم راه رفتن ......همینطوری راه میرم و فک میکنم ...