666

روزهایم را

مچاله می کنم و پرت می کنم کنج اتاق

و به اتوبوسی که

مادرم را بدوش می کشید و

از این طرف شهر به آن طرف شهر می برد

به غربت و تنهایی

و گوشه ی چادری که پاره بود و به دندان می گرفت

و مرا آبستن بود .. فکر می کنم ...

هر کجای این شهر که دست می گذارم آبستن است

و خیابانها نمی فهمند چگونه مردی جوانی اش را دست گرفته

و گوشه ی خیابان شیشه ماشین مرا می کوبد !

این شهر لعنتی

خیابانهایی که دستش را در دستم می گذارد

با من گریه می کند

راه می رود

می ترسد

هر روز شاهد

زنان آبستن و تنهایی است

که جوانیشان را بغض می کنند

خفه می شوند

و فریادشان بگوش شوهرانشان نمی رسد

من از زیر پوست این شهر با تو حرف می زنم


665

هوای بی تو بودن سخت دل گیره ...