۳۳

 

 

گفنی دیدی
دیدی چه ساده و چه به سادگی از شب و ماه و ستاره گفتیم و از هم گذشتیم
دیدی هیچ کس از ما با ما نبود
گفتم آره می دانم خوب
گفتی من از خوشید و تو از ماه گفتی
همه هر چه داشتیم رو کردیم و به عشق باختیم روزگار را
بابایی
من همیشه می خواتسم عشق را در کنار زندگی داشته باشم تو و من
من و تو
خودمان را به زندگی بگوییم گفتم می گوئیم دخترم امان بده گفتی چه روزها و چه شبهایی که از شما می خواستم التماس می کردم بابایی
به زندگی فکر کن به آنچه که در کمین ما نشسته است تند و جاری و سر کش
هی می گفتم بابایی
برای یکی و یگانه شدن بایستی که ما آبروی عشق را نگه بداریم
چه روزهایی و چه شبهایی که از دست شد
گفتم
آن روزهایی که رفتند و آن شبهایی که جان و حالی در پستوی دل حکایت دل ما بود
دخترم
گفتی خودت گفتی بابایی که رد هر آن چه که رفت نباید گرفت
پس از آنچه که رفته است نگو
بگذار از آنچه که می آید بگویم
از روزگار پرگلایه از آنچه مرا دلتنگ کرده است
از آنچه مرا در خود شکسته است
بگذارید باز از بابایی بگویم
از کسی که از دل دخترش بی خبر است
بابایی به بویت قسم
خسته ام دیگر چشمهایم اشکی ندارد برای ریختن
دیگر از این همه واهمه پکیده ام پکیده ام
می فهمی
گفتم سعی می کنم جون بابایی من من محیای شنیدم بگو
 

 

۳۲

دیروزها کسی را دوست داشتی

این روزها تنهایی

دلتنگی ..

تمام عمر ما به همین سادگی گذشت ..

دیروزها دلتنگیت را با کسی تقسیم می کردی .. همان خدایی که می دانستی در این نزدیکی است..

دیروزها غصه که امانت را می برید یک تکیه گاه محکم را کنارت می دیدی..

می دانستی اگر تنهاترین باشی باز هم او هست .. می دانستی این حرف ها شعار نیست..

دیروزها به واسطه نزدیکیت با او نزد خیلی ها عزیز بودی..

هر آنچه می خواستی بی واسطه به خودش می گفتی ..

خواسته هایت از دل و جان بود. همه چیز را به خودش می سپردی... می دانستی بهترین ها را برایت کنار می گذارد، نه اعتراضی داشتی و نه طلبکار بودی .. هر چه بود لطف او بود..

دیروزها فشار و بار غم که به سراغت می آمد یک گوشه می نشستی و یک دل سیر برایش درد دل می کردی، آنقدر که دلت نمی آمد این خلوت را با هیچ چیزی عوض کنی. آنقدر می گفتی و بغض سنگین در گلو مانده را می ترکاندی که سبک می شدی.. دوست داشتی پرواز کنی..

این خودش هم یک پرواز بود...

دیروزها مشورت کردن را هم خوب بلد بودی.. و جواب خودت را هم می گرفتی ..

دیروزها...

دیروزها ..

این روزها چقدر دلتنگ آن روزهایی...

و تمام تلاشت را می کنی تا ذره ای به عقب بازگردی و همان آدمی شوی که دلخواه اوست..

همان که عزیز و دست پرورده خداست ..

به سراغش می روی..

دوست داری غرورت را زیر پا له کنی.. چرا که دفعات قبل از همین ضربه خوردی..

می روی...

اما با دستی که به سمت آسمان بلند است و دعایی که بر لبت نقش بسته که :

خودت دستم را بگیر و نگذار لحظه ای بدون تو سر کنم که می دانم آن لحظه شروع یک سقوط است...